خب طبیعتا جوانی مان نباید این ریختی می شد!

شاید اگر با همان روحیات نوجوانی وارد جوانی می شدیم یعنی اصلا دوره جوانی ای وجود نداشت و ما همان نوجوان های پر اشتیاق و خلاقی بودیم که کمی درشت تر و مسن تر شده بودیم ، اوضاعمان کمی بهتر می بود.

ورود به دوران جوانی برای من نوعی ، شبیه عبور از یک سرعت گیر مرتفع میماند. انگار که تمام آن انگیزه های بی نظیرم مانده بود آن سوی سرعت گیر و در بهترین حالت ممکن فقط خودم را توانسته بودم سالم عبور دهم. اینطوری زندگی کمی چیز شده است .در پی اش اخلاق آدم هم چیز تر.

حداقل کاش راهی داشتیم برگردیم آن ور ، جامانده هایمان را برداریم بیاوریم اینور.

از تمام کله شقی های نوجوانی ، پس ذهنمان چند خاطره ماسیده مانده که هروقت توی بحثی جایی کم آوردیم ، با چندتا آه تفشان کنیم بیرون و هی بعدش چسناله کنیم که "یادته اون روزا چقد پرشور بودیم فلانی ؟" انگار که پرشور بودن شتری است که فقط یک بار در زندگی چیزمان ، جلوی خانه مان لش می کند. در صورتی که اگر زرنگ بودیم ، تن لشش را می کشیدیم میاوردیم توی حیاط و نمی گذاشتیم تا بعد از مرگمان پایش را از زندگی غیر چیزمان بیرون بگذارد.

همه ی اینها را گفتم که بگویم ؛ یک نفر بیاید به من بی شتر انگیزه بدهد!