سال کبیسه ی 91 بود شاید هم کهنه تر؛ که پود دلم  گرفت به میخ مجازی نگاری. بعد از ظهر ها که خسته از مدرسه برمی گشتم خانه ، لقمه ی آخر از مری توی معده ام نرفته ، میرفتم سروقت کامپیوتر قدیمی چند صد تنی مان صفحه ی مدیریت بلاگفا را می آوردم و شروع می کردم به نوشتن. انگشتانم هنوز هم ذوق آن روز ها را یادشان هست. تند تند می کوبیدند روی دکمه ی سخت کیبرد و فقط به مراعات حال خواننده کوتاه می آمدند از نوشتن.

بعد که مسیولیتم را در باب مدیریت تمام می کردم می رفتم سروقت لینک دوستانم که بعضی هایشان را همین چند ساعت پیش توی مدرسه، بغلِ خداحافظی داده بودم. اگر دربی بود دوستان فوتبالی ام می افتاند به کری خوانی و من تمام طول بازی منتظر می ماندم که نتیجه را اعلام کنند ببینم شب کدامشان توی وبش تیتر می زند " بردیممم". از همین وبلاگ نویسی اولین دوست های مجازی ام را هم پیدا کردم. متن های عاشقانه کپی می کردند توی پست هایشان و با ذوق می آمدند نظر می گذاشتند " آپم و منتظر"! بعد من هم با ذوق میرفتم پست های دپ عاشقانه شان را می خواندم و دهان به تعریف باز می کردم که وای فُلانی عجب متنی نوشتی ؛ موهایم فر خورد ، جگرم آتش گرفت و دلم ریش شد. عاشق نبودیم و ادای عاشق ها را در می آوردیم که آره ما فولاد آب دیده ایم و سرد ترین و داغ ترینِ روزگار را کشیده ایم.

همه ی این اسباب دلخوشی آن روزها را کنکور با خودش شست و برد؛ سندش آخرین پست وبلاگ اسبقم است که تویش ازبرای قبولی التماس دعا دارم از ملت و زهره نامی از پس تجربه شیرین دانشگاهش برایم آرزوی عاشق شدن کرده است.

و حالا من برگشتم! چیزی قریب به 5 سال بعد. با دانشگاهی که تمام شده و آرزویی که در حقم برآورده نشده است. آمده ام دوباره بنویسم برای ملت چون چند صباحی است مدام توصیه هایی به وبلاگ نویسی جلوی چشمم سبز می شوند برای تقویت نویسندگی. " نویسندگی " که از همان دوران جوش های بلوغ آرزوی بزرگسالی ام بود. توی تصورم من بودم و قوه ی نوشتنی که هیچ گاه خاموش نمی شد و کتاب هایی که پشت در پشت هم ، میفرستادم پشت ویترین کتابفروشی ها . چه می دانستم بزرگسالی خلق آدم را تنگ می کند  و ذوق و خلاقیتت را آب روی آتش می شود. می خواهم کبریت بزنم زیر نویسندگی ام؛ دوباره گر بگیرد.