اگر یک دایناسور داشتم، گردن طویلش را قلاده می انداختم می بردم میدان اصلی شهر ، با یک اژدهای تازه نفسِ پُر جذبه که جای نشستن روی گُرده اش هم دنج باشد عوض می کردم.

بعد همان جا زینش می کردم و می پریدم گرُده اش تا مجانی برم گرداند خانه. شاید حتی اگر رانندگی اش وسوسه ام کرد برویم یک چندساعتی توی خنکای ابر ها گشت بزنیم، روح و روانمان جلا بیفتند. البته اگر برای غده آتش زایش مضر نباشد.

دور گردنش را هیچ وقت قلاده نمی بندم . به خودش هم گفته ام. می خواهم دو دستی گلویش را بغل کنم و لپم را روی پوست چرم طور گردنش بگذارم. اینطوری مهرمان بیشتر به دل هم می افتد و به قول معروف عیاق می شویم.

بعد که از آن بالا نارنجی شدن آفتاب را دیدیم ؛ گرد می کنیم برمی گردیم خانه. او جلوی پنجره اتاقم که طبقه پنجم است بال بال می زند؛ تا من از پنجره بپرم تو و پرده را برایش کنار بزنم. یک پارچه چرک تاب هم برایش می اندازم گوشه اتاق که باخیال راحت بیاید رویش لش کند و معذب نشود. بعد شام را می آورم توی اتاق تا جلوی تلویزیون اوراقی اتاقم که خط تیره ای تصویرش را از عرض به دو نیم کرده ، شام بخوریم.

غذا لای دندانش که گیر کرد ، اول زیر فکش را آرام قلقک می دهم تا دهانش را باز کند! بعد خودم تا کمر میروم توی حفره دهانش و دندان هایش را تمیز می کنم. پول دندان پزشکی اش به گمانم کمرشکن باشد. پس از همان اول پیشگیری گونه پیش برویم برای هردویمان بهتر است. چون بعید به نظر می رسد اژدها تحمل من را در این باب داشته باشد...