یک چیزی که توی من خیلی عجیب است ؛ یعنی برای خودم که نه، برای همه ی آن هایی که من نیستم؛ این است که بعد از آب تنی طولانی در یک اثر خوب ( چه فیلم و چه کتاب ) به جای سوزاندن کله قند برای پیش بینی ادامه ی داستان ؛ تمام مخیلاتم می شود خیالِ احوال و افکار نویسنده و ابتدای تمام اذکار بعدی ام تا اطلاع ثانوی می شود " چطور ؟"

چطور تمام این اتفاقات جذاب لعنتی به ذهنش رسیده است ؟ چطور این فلانی را یادش بود که بیاورد این جای قصه به کارش بگیرد؟ چطور مهره ها و اتفاقات را طوری چید که فلانی نرسد این جا ولی بهمانی که خیلی هم روی مخ است و "سگ جانِ عالم" است برسد؟ اصلا این دنیا را از کجایش در آورده است ؟ نکند همه اش راستکی باشد و ما عمری است بی خبر توی دنیای بی هیجانمان ول معطلیم؟

بعد خودم را به زور می کنم توی لباس های قهرمان داستان . آن که همیشه از همه باهوش تر است و هرثانیه بر سر هرچیز خرد و کلانی یک نمایش چند پرده از جدال قلب و مغز راه می اندازد. همه رویش حساب باز می کنند و آخر سر هم همه ی کار ها به اسم او تمام می شود. از همان کاراکتر های اسطوره ای که همه مان توی جمع و جنجال های نقادی به هنگام منبر نشینی به سخره میگیریمشان و از هزار جایمان هزار جور دلیل رو می کنیم و می کوبیم توی سر قهرمان و یک " فرا انسانی" ام می چسبانیم تنگ لقبش. اما توی خلوت که خودمان می مانیم و خودمان ، وقتی می پریم روی صحنه که از زندگی معمولی بی هیجانمان با چنگ و دندان یک سکانس خط به خط با داستان بازسازی کنیم ؛ داریم آن آدمی را که جای قهرمان بگذاریمش.

نه یک نفر که نیمه شب زیر باران و رگبار گلوله از بلند ترین برج مخابراتی مرکز شهر بالا می رود که نامزدش را که از طبقه 48 ام آویزان است با دست خالی پایین بکشد.نه! یک نفر که وقتی تصمیم گیری دیگر برایمان قورت دادن قوربانه نیست و قورت دادن استخوان گردن تیراناسوروس است؛ ترازو می شود، آن تصمیمی که عذاب وجدان سنگین تری دارد میگیرد و با یک لیوان آب کرفس قورتش می دهد.

واقعیت این است که آمدم از شعف درونی ام برای خوردن نویسنده ها بنویسم که کار به مقاله " قهرمان های فرا انسانی ؛ آری یا نه ؟" رسید.

بر اساس یک تمایل غیر انسانی که نمیدانم هم از کجای کله ام نشات گرفته است تمایل شدیدی دارم که هرچیز دوست داشتنی ای را که فقط برای خودم می خواهمش ؛ بخورم ( حداقل توی خیال ) مثلا هنوز هم که هنوز است به اندازه اولین باری که هری پاتر خواندم میلم می کشد که رولینگ را بخورم. انگار که اینطوری تمام اسرار مگوی " مخاطب کُشی حین مخاطب کِشی " را روی خودم نصب می کنم . تمام استعدادشان را روی هارد درایو مغزم ستاپ می کنم . آن وقت "من" می شوم " من + همه ی نقطه قوت های رولینگ" یا دارن شان ، یا کاس مورگان، یا دن براون یا کیم اون سوک و چندین تُن تنِ دیگر که به قول مجری های تلویزیون " حافظه ام یاری نمی کند " اسم همه شان را اینجا مکتوب کنم اما به وقت خوردن که شد بدون شک می توانم به پیش خدمت، یک کتاب 500 صفحه ای با فونت لوتوس 8 ، اسم تحویل بدهم.

نه از برای طعم آبنباتی شهرت بلکه برای آن که خودم از داستان هایی که توی سرم می سازم ذوق کنم. حس " خفن بودن در نگاه خود آدمی " از خفن بودن در نگاه آن هایی که من نیستم خیلی دلچسب تر است!

شما چی ؟ لیستتان را برای روز مبادا آماده کرده اید ؟