کرونا را اصغر فرهادی ساخته است

اگر قرار باشد عصاره انگیزه های یک دانشجوی خیلی معمولی با درجه متوسطی از بلندپروازی را در کلمات محدود کنیم، تهش می ماند؛ یک، "ازدواج". دو، "فارغ التحصیلی"!

که اولی را به طور متوسط تا دو سال اول هر روز برایش چند قدمی بر میداری و از جان مایه می گذاری. انگار که این چهار سال را ددلاین داده اند که زندگی ات را خودت بسازی و بعد از آن یکهو وقتی انتظارش را نداری که وقتت سر آمده باشد با فونت ۴۸ روی پیشانی ات مهر می شود " time's up " و می گیرند می برند زنجیرت می کنند که فرصتت تمام است و ما بقی عمرت را ما می گویم چه بشود چطور بشود. دومی اما مثل ویروسی می ماند که از نیمه انتهایی دوران دانشجویی کم کم کل ذهنت را فرا می گیرد. از فکر کردن به ژستت آن هنگام که سند منگوله دار فارغ التحصیلی ات را به آسمان پرتاب میکنی شروع می شود تا "فلان دختر عمویم را هم کاش قاچاقی دعوت کنم بیاید لای حضار".

من هم از همین قماش دانشجوهای خیلی معمولی دو کلمه ای بودم. که نه املای کلمه اولم درست از آب درامد نه کلمه دوم. اولی را که از دست دادم همه توانم را گذاشتم روی دومی. 400 500 روز مانده به فارغ التحصیلی می نشستم توی سرویس دانشگاه؛ سر خط برنامه ها را توی ذهنم ردیف می کردم ، که فلانی بیاید فلان جای سن گیتار بزند، نور از فلان جا بیفتد فرق سرش، بعد هم ما شروع کنیم به هم خوانی. در پس سرش پروژکتور ویدئو کلیپ نیم ساعته مان را پخش کند. حضار ناله کنند ، ما مویه. بعد هم آبمیوه های سیب موزمان را برداریم برویم پی زندگی و از فردایش مغروق در فراغت شویم و آن هایی ام که بنا را گذاشته اند بر ادامه تحصیل از کنار همان استخر آرام بروند پی مابقی تحصیلشان.

اما بعد کرونا آمد و هم استخر ها را تعطیل کردند هم سال های جشن را.

یک سفر مشهد هم که اشانتیون دوران تبعیدی تحصیلمان بود را هم ازمان گرفت. یک عقده ای بازی ای دراورد بی پدر که دلمان آتش گرفت. و حتی برای ما قشر مظلوم متواری از تحصیل تا معده و روده را هم سوزاند. آن ها را نشاندند خانه استاد را هم نشاندند جلویشان ولی ما را از استخر انداختند بیرون ، درش را هم تا اطلاع ثانوی تخته کردند. حالا آن ها واقعا در ادامه تحصیلشان هستند؛ انگار که 4 سال کارشناسی را کرده باشند  6 سال و ما 2 سال آخر را دانشجوی انصرافی شده ایم. تازه میفهمم که واقعا ددلاینمان تمام شده بود و ما بقی عمرمان را دو دستی دادند اصغر فرهادی بنویسد. یک دوران دانشجویی با پایان باز.

  • ۳ پسندیدم
  • نظرات [ ۲ ]
    • اژدها سوار
    • يكشنبه ۶ مهر ۹۹

    انسان بی شتر

    خب طبیعتا جوانی مان نباید این ریختی می شد!

    شاید اگر با همان روحیات نوجوانی وارد جوانی می شدیم یعنی اصلا دوره جوانی ای وجود نداشت و ما همان نوجوان های پر اشتیاق و خلاقی بودیم که کمی درشت تر و مسن تر شده بودیم ، اوضاعمان کمی بهتر می بود.

    ورود به دوران جوانی برای من نوعی ، شبیه عبور از یک سرعت گیر مرتفع میماند. انگار که تمام آن انگیزه های بی نظیرم مانده بود آن سوی سرعت گیر و در بهترین حالت ممکن فقط خودم را توانسته بودم سالم عبور دهم. اینطوری زندگی کمی چیز شده است .در پی اش اخلاق آدم هم چیز تر.

    حداقل کاش راهی داشتیم برگردیم آن ور ، جامانده هایمان را برداریم بیاوریم اینور.

    از تمام کله شقی های نوجوانی ، پس ذهنمان چند خاطره ماسیده مانده که هروقت توی بحثی جایی کم آوردیم ، با چندتا آه تفشان کنیم بیرون و هی بعدش چسناله کنیم که "یادته اون روزا چقد پرشور بودیم فلانی ؟" انگار که پرشور بودن شتری است که فقط یک بار در زندگی چیزمان ، جلوی خانه مان لش می کند. در صورتی که اگر زرنگ بودیم ، تن لشش را می کشیدیم میاوردیم توی حیاط و نمی گذاشتیم تا بعد از مرگمان پایش را از زندگی غیر چیزمان بیرون بگذارد.

    همه ی اینها را گفتم که بگویم ؛ یک نفر بیاید به من بی شتر انگیزه بدهد!

  • ۶ پسندیدم
  • نظرات [ ۲ ]
    • اژدها سوار
    • پنجشنبه ۲۷ شهریور ۹۹

    جناب نویسنده، می شود تناولتان کنم؟

    یک چیزی که توی من خیلی عجیب است ؛ یعنی برای خودم که نه، برای همه ی آن هایی که من نیستم؛ این است که بعد از آب تنی طولانی در یک اثر خوب ( چه فیلم و چه کتاب ) به جای سوزاندن کله قند برای پیش بینی ادامه ی داستان ؛ تمام مخیلاتم می شود خیالِ احوال و افکار نویسنده و ابتدای تمام اذکار بعدی ام تا اطلاع ثانوی می شود " چطور ؟"

    چطور تمام این اتفاقات جذاب لعنتی به ذهنش رسیده است ؟ چطور این فلانی را یادش بود که بیاورد این جای قصه به کارش بگیرد؟ چطور مهره ها و اتفاقات را طوری چید که فلانی نرسد این جا ولی بهمانی که خیلی هم روی مخ است و "سگ جانِ عالم" است برسد؟ اصلا این دنیا را از کجایش در آورده است ؟ نکند همه اش راستکی باشد و ما عمری است بی خبر توی دنیای بی هیجانمان ول معطلیم؟

    بعد خودم را به زور می کنم توی لباس های قهرمان داستان . آن که همیشه از همه باهوش تر است و هرثانیه بر سر هرچیز خرد و کلانی یک نمایش چند پرده از جدال قلب و مغز راه می اندازد. همه رویش حساب باز می کنند و آخر سر هم همه ی کار ها به اسم او تمام می شود. از همان کاراکتر های اسطوره ای که همه مان توی جمع و جنجال های نقادی به هنگام منبر نشینی به سخره میگیریمشان و از هزار جایمان هزار جور دلیل رو می کنیم و می کوبیم توی سر قهرمان و یک " فرا انسانی" ام می چسبانیم تنگ لقبش. اما توی خلوت که خودمان می مانیم و خودمان ، وقتی می پریم روی صحنه که از زندگی معمولی بی هیجانمان با چنگ و دندان یک سکانس خط به خط با داستان بازسازی کنیم ؛ داریم آن آدمی را که جای قهرمان بگذاریمش.

    نه یک نفر که نیمه شب زیر باران و رگبار گلوله از بلند ترین برج مخابراتی مرکز شهر بالا می رود که نامزدش را که از طبقه 48 ام آویزان است با دست خالی پایین بکشد.نه! یک نفر که وقتی تصمیم گیری دیگر برایمان قورت دادن قوربانه نیست و قورت دادن استخوان گردن تیراناسوروس است؛ ترازو می شود، آن تصمیمی که عذاب وجدان سنگین تری دارد میگیرد و با یک لیوان آب کرفس قورتش می دهد.

    واقعیت این است که آمدم از شعف درونی ام برای خوردن نویسنده ها بنویسم که کار به مقاله " قهرمان های فرا انسانی ؛ آری یا نه ؟" رسید.

    بر اساس یک تمایل غیر انسانی که نمیدانم هم از کجای کله ام نشات گرفته است تمایل شدیدی دارم که هرچیز دوست داشتنی ای را که فقط برای خودم می خواهمش ؛ بخورم ( حداقل توی خیال ) مثلا هنوز هم که هنوز است به اندازه اولین باری که هری پاتر خواندم میلم می کشد که رولینگ را بخورم. انگار که اینطوری تمام اسرار مگوی " مخاطب کُشی حین مخاطب کِشی " را روی خودم نصب می کنم . تمام استعدادشان را روی هارد درایو مغزم ستاپ می کنم . آن وقت "من" می شوم " من + همه ی نقطه قوت های رولینگ" یا دارن شان ، یا کاس مورگان، یا دن براون یا کیم اون سوک و چندین تُن تنِ دیگر که به قول مجری های تلویزیون " حافظه ام یاری نمی کند " اسم همه شان را اینجا مکتوب کنم اما به وقت خوردن که شد بدون شک می توانم به پیش خدمت، یک کتاب 500 صفحه ای با فونت لوتوس 8 ، اسم تحویل بدهم.

    نه از برای طعم آبنباتی شهرت بلکه برای آن که خودم از داستان هایی که توی سرم می سازم ذوق کنم. حس " خفن بودن در نگاه خود آدمی " از خفن بودن در نگاه آن هایی که من نیستم خیلی دلچسب تر است!

    شما چی ؟ لیستتان را برای روز مبادا آماده کرده اید ؟

  • ۳ پسندیدم
  • نظرات [ ۳ ]
    • اژدها سوار
    • چهارشنبه ۵ شهریور ۹۹

    اگر یک دایناسور داشتم...

    اگر یک دایناسور داشتم، گردن طویلش را قلاده می انداختم می بردم میدان اصلی شهر ، با یک اژدهای تازه نفسِ پُر جذبه که جای نشستن روی گُرده اش هم دنج باشد عوض می کردم.

    بعد همان جا زینش می کردم و می پریدم گرُده اش تا مجانی برم گرداند خانه. شاید حتی اگر رانندگی اش وسوسه ام کرد برویم یک چندساعتی توی خنکای ابر ها گشت بزنیم، روح و روانمان جلا بیفتند. البته اگر برای غده آتش زایش مضر نباشد.

    دور گردنش را هیچ وقت قلاده نمی بندم . به خودش هم گفته ام. می خواهم دو دستی گلویش را بغل کنم و لپم را روی پوست چرم طور گردنش بگذارم. اینطوری مهرمان بیشتر به دل هم می افتد و به قول معروف عیاق می شویم.

    بعد که از آن بالا نارنجی شدن آفتاب را دیدیم ؛ گرد می کنیم برمی گردیم خانه. او جلوی پنجره اتاقم که طبقه پنجم است بال بال می زند؛ تا من از پنجره بپرم تو و پرده را برایش کنار بزنم. یک پارچه چرک تاب هم برایش می اندازم گوشه اتاق که باخیال راحت بیاید رویش لش کند و معذب نشود. بعد شام را می آورم توی اتاق تا جلوی تلویزیون اوراقی اتاقم که خط تیره ای تصویرش را از عرض به دو نیم کرده ، شام بخوریم.

    غذا لای دندانش که گیر کرد ، اول زیر فکش را آرام قلقک می دهم تا دهانش را باز کند! بعد خودم تا کمر میروم توی حفره دهانش و دندان هایش را تمیز می کنم. پول دندان پزشکی اش به گمانم کمرشکن باشد. پس از همان اول پیشگیری گونه پیش برویم برای هردویمان بهتر است. چون بعید به نظر می رسد اژدها تحمل من را در این باب داشته باشد...

  • ۵ پسندیدم
  • نظرات [ ۵ ]
    • اژدها سوار
    • يكشنبه ۲۶ مرداد ۹۹

    شهریوری در آینده ؛ ساعت 11 و نیم

    این خاطره را ساعت 11 و نیم یکی از روزهای شهریور که خیلی خوشحالم خواهم نوشت :

    ایمیل زدم و گفتم به سرم زده است توی این عرق ریزان شهریور؛ خودم را هِلِک وهلک از امپراطوری دنج و خنکم بکنم، بیاورم طبقه سوم، دفتر انتشارات ، و فایل کتاب دوم را تحویلتان بدهم. وقتی شنیدند خودشان هم خنده شان گرفته بود ولی چون چگونگی ایاب ذهاب داستان به هیچ جایشان نبود و فقط خون خودشان را میمکیدند که هر طور که هست آن فایل به ظاهر " لعنتی " قبل صلاه ظهر ، به دست ویراستارشان برسد، دندان به دندان ساییدند و نزدند توی رویم که دیوانه ام.

    دیشب توی خواب که داشتم به مامان میگفتم یک سریِ کاملِ هری پاتر بگذارد رو جهازم ، همین روسری سبزی سرم بود که الان هست. گفتم لابد نشان است. شانس می آورد. وگرنه که دلیلی نداشت تو خانه با رکابی جلو مامانم روسری سرم باشد و باهایش راجع به مفاد جهیزیه ام حرف بزنم.

    از پله های مترو که صعود کردم نگاهم لغزید روی شیرین فروشی زیر دفتر. نیت کردم و یک کیلو زبان خامه ای سفارش دادم و گذاشتم به امانت که بروم بالا خوشحالی ام را دو چندان کنم و برگردم بهایش را دولا پهنا باهایشان حساب کنم.

    دویدم توی راه پله قدیمی که دیوارهای طبله کرده اش تازه از پاگرد دوم نونوار میشد و پله ها را دو تا یکی پریدم بالا.هر 20 سانتی که میپریدم هوا ؛ توی دلم ، به تلافی چیزی که کمی قبل سفارش داده بودم ، کیلو کیلو قند آب میشد. میخواستم بروم پاپیچ شوم طرح جلد دوم را هم خودم نظارت کنم و در حالی که در شیشه ای دفتر را هل میدادم داخل، توی دلم برای انقلت فرضی شان دلیل آوردم که " به جونم بستس این کتاب آخه. 5 ساله دارم مینویسمش"

  • ۴ پسندیدم
  • نظرات [ ۲ ]
    • اژدها سوار
    • جمعه ۲۴ مرداد ۹۹

    می خواهم کبریت بزنم زیر نویسندگی ام

    سال کبیسه ی 91 بود شاید هم کهنه تر؛ که پود دلم  گرفت به میخ مجازی نگاری. بعد از ظهر ها که خسته از مدرسه برمی گشتم خانه ، لقمه ی آخر از مری توی معده ام نرفته ، میرفتم سروقت کامپیوتر قدیمی چند صد تنی مان صفحه ی مدیریت بلاگفا را می آوردم و شروع می کردم به نوشتن. انگشتانم هنوز هم ذوق آن روز ها را یادشان هست. تند تند می کوبیدند روی دکمه ی سخت کیبرد و فقط به مراعات حال خواننده کوتاه می آمدند از نوشتن.

    بعد که مسیولیتم را در باب مدیریت تمام می کردم می رفتم سروقت لینک دوستانم که بعضی هایشان را همین چند ساعت پیش توی مدرسه، بغلِ خداحافظی داده بودم. اگر دربی بود دوستان فوتبالی ام می افتاند به کری خوانی و من تمام طول بازی منتظر می ماندم که نتیجه را اعلام کنند ببینم شب کدامشان توی وبش تیتر می زند " بردیممم". از همین وبلاگ نویسی اولین دوست های مجازی ام را هم پیدا کردم. متن های عاشقانه کپی می کردند توی پست هایشان و با ذوق می آمدند نظر می گذاشتند " آپم و منتظر"! بعد من هم با ذوق میرفتم پست های دپ عاشقانه شان را می خواندم و دهان به تعریف باز می کردم که وای فُلانی عجب متنی نوشتی ؛ موهایم فر خورد ، جگرم آتش گرفت و دلم ریش شد. عاشق نبودیم و ادای عاشق ها را در می آوردیم که آره ما فولاد آب دیده ایم و سرد ترین و داغ ترینِ روزگار را کشیده ایم.

    همه ی این اسباب دلخوشی آن روزها را کنکور با خودش شست و برد؛ سندش آخرین پست وبلاگ اسبقم است که تویش ازبرای قبولی التماس دعا دارم از ملت و زهره نامی از پس تجربه شیرین دانشگاهش برایم آرزوی عاشق شدن کرده است.

    و حالا من برگشتم! چیزی قریب به 5 سال بعد. با دانشگاهی که تمام شده و آرزویی که در حقم برآورده نشده است. آمده ام دوباره بنویسم برای ملت چون چند صباحی است مدام توصیه هایی به وبلاگ نویسی جلوی چشمم سبز می شوند برای تقویت نویسندگی. " نویسندگی " که از همان دوران جوش های بلوغ آرزوی بزرگسالی ام بود. توی تصورم من بودم و قوه ی نوشتنی که هیچ گاه خاموش نمی شد و کتاب هایی که پشت در پشت هم ، میفرستادم پشت ویترین کتابفروشی ها . چه می دانستم بزرگسالی خلق آدم را تنگ می کند  و ذوق و خلاقیتت را آب روی آتش می شود. می خواهم کبریت بزنم زیر نویسندگی ام؛ دوباره گر بگیرد.

  • ۵ پسندیدم
  • نظرات [ ۳ ]
    • اژدها سوار
    • پنجشنبه ۲۳ مرداد ۹۹
    ما از آن هاییم که پشتمان به رفاقتمان گرم است؛
    از آن ها که زمین و زمان هم سرمان آوار شود ، همه را با بهارنارنج خوردن با رفیق فراموش می کنیم؛
    از آن ها که می رویم پیاده روی تا صبحانه بخوریم ؛
    و وقتی می رویم کافه، بی درنگ تنها دست مبلمان راحتی اش را به نام میزنیم.