این خاطره را ساعت 11 و نیم یکی از روزهای شهریور که خیلی خوشحالم خواهم نوشت :

ایمیل زدم و گفتم به سرم زده است توی این عرق ریزان شهریور؛ خودم را هِلِک وهلک از امپراطوری دنج و خنکم بکنم، بیاورم طبقه سوم، دفتر انتشارات ، و فایل کتاب دوم را تحویلتان بدهم. وقتی شنیدند خودشان هم خنده شان گرفته بود ولی چون چگونگی ایاب ذهاب داستان به هیچ جایشان نبود و فقط خون خودشان را میمکیدند که هر طور که هست آن فایل به ظاهر " لعنتی " قبل صلاه ظهر ، به دست ویراستارشان برسد، دندان به دندان ساییدند و نزدند توی رویم که دیوانه ام.

دیشب توی خواب که داشتم به مامان میگفتم یک سریِ کاملِ هری پاتر بگذارد رو جهازم ، همین روسری سبزی سرم بود که الان هست. گفتم لابد نشان است. شانس می آورد. وگرنه که دلیلی نداشت تو خانه با رکابی جلو مامانم روسری سرم باشد و باهایش راجع به مفاد جهیزیه ام حرف بزنم.

از پله های مترو که صعود کردم نگاهم لغزید روی شیرین فروشی زیر دفتر. نیت کردم و یک کیلو زبان خامه ای سفارش دادم و گذاشتم به امانت که بروم بالا خوشحالی ام را دو چندان کنم و برگردم بهایش را دولا پهنا باهایشان حساب کنم.

دویدم توی راه پله قدیمی که دیوارهای طبله کرده اش تازه از پاگرد دوم نونوار میشد و پله ها را دو تا یکی پریدم بالا.هر 20 سانتی که میپریدم هوا ؛ توی دلم ، به تلافی چیزی که کمی قبل سفارش داده بودم ، کیلو کیلو قند آب میشد. میخواستم بروم پاپیچ شوم طرح جلد دوم را هم خودم نظارت کنم و در حالی که در شیشه ای دفتر را هل میدادم داخل، توی دلم برای انقلت فرضی شان دلیل آوردم که " به جونم بستس این کتاب آخه. 5 ساله دارم مینویسمش"